روبروی شهرک مهدیه، توی ماشین نشسته بودم. از فوتبال برگشته بودم و تلفنی با همسر حرف میزدم. باران، ریز میبارید. برای همسر از فوتبالِ خشنی که رفته بودم میگفتم. کسی با دست روی پنجرهی ماشین زد. مثل در زدن. سایه دو مرد از پشت شیشههای بارانزده پیدا بود. شیشه را نصفه پایین دادم. دو مردِ سیاهپوست بودند. آن که در زده بود سرش را خم کرد و گفت : آقا؟ داخل شهرک میری؟ سر تکان دادم که بله. یکیشان جلو سوار شد. دیگری عقب. یکی کیسه میوه دستش بود دیگری کیسه نان. سلام کردم. هر دو گفتند سلام علیکم و بعد: «کیلی ممنون». همینطور که با همسر حرف میزدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به همسر گفتم دو نفر را سوار کردهام. آنها را برسانم دوباره زنگ میزنم. قطع کردم و از آن دو عذرخواهی کردم. گفتم شهرک را بلد نیستم. خودشان آدرس را بگویند. فهمیدند برای شهرک نیستم. حسابی تشکر کردند. نفرِ جلویی با دست، مسیر را نشان داد و گفت «مُستَ(غ)یم».
سکوتِ بینمان دوام نداشت. برای حس قریبی که به اینها دارم سر صحبت را باز کردم. گفتم: «با ایران چه میکنین؟». نفر عقبی خندید. نفر جلویی سرش را پایینی تکان داد و کمی لبخند زد. لبخندش را با خنده جواب دادم. گفتم مردم ما برای مشکلاتشان ناراحت و عصبانی هستند. راهی ندارند. برای همین سرِ دیگران خالی میکنند. بیشتر شماها. برخوردهایشان را به دل نگیرید. نفر جلو تایید کرد و بله بله گفت. برایشان ماجرای آن طلبهی چینی را گفتم که سرِ خیابان سالاریه با چوب زده بودند توی سرش. تعجب کردند و انگار ترسیدند. گفتم «این نوع آدم همه جای دنیا هست. آدمهای بیشعور. فحشهای ما رو بلدین؟». نفر عقبی خندید. جلویی گفت: «بد.کیلی بد». گفتم «بَه! اینا که فحش نیست! بیشعور،احمق،پفیوز. به نژادپرستها باید اینا رو گفت».
سعی میکردم فارسی ساده صحبت کنم. گفتم دلم برایتان ناراحت است. از آن سر دنیا آمدید برای چیزهای بزرگ. بعد برای چیزهای کوچک، خیلی بزرگ آزارتان میدهند. هر دو میگفتند «مشگل نیست. اشگال نداره. ما خودمون کاستیم». بعد که روضهخوانیام تمام شد ناخودآگاه جملهای گفتم که بیرون آمدنش از دهانم را اصلا انتظار نداشتم. «باور کنین امام زمان میاد همه چی درست و قشنگ میشه». این را که گفتم هر دو با صدایی بلندتر و محکمتر تایید کردند. بعد یکیشان زیر لب، دعایی خواند که نفهمیدم. نفر جلویی گفت «سمتی راست، همینجا پیاده میشیم». گفتم «اینجا که وسط بلواره! دقیق بگو بریم جلوی خونتون». گفت «آه! کیلی ممنون». و با دست کوچهای را نشانم داد که آسفالت نبود. دور زدم و وارد کوچه شدم. باران، همهی راه را گِل کرده بود. نفر جلویی دمپایی پایش بود. و قرار بود این راه را پیاده بیاید. کوچه را تا انتها رفتم. یکطرف، ساختمانهای قدیمی، یک شکل و رنگِ رو رفته و طرف دیگر، بیابانِ تاریک بود. نفر جلویی از عقبی پرسید: «شما ساختمان شماره چندی؟». عقبی گفت: «شماره سه». گفتم شما باهم فارسی حرف میزنید؟ گفتند بله. نفر جلویی گفت من برای ساحل عاج هستم، ما فرانسه صحبت میکنیم، او برای نیجریه است، آنها انگلیسی صحبت میکنند. گفتم «چه خوب! پس میتونم دوتا کشور مهمون بشم». خندیدند. رسیدیم. باهم دست دادیم. پیاده شدند. چند بار تشکر کردند. با زلال سفیدی چشمهایشان. با دستهایی که برایم روی قلبشان گذاشتند. دوست نداشتم بروند. دوست داشتم خانهشان دورتر بود. خیره شدم به بیابان تاریک. چراغ برق قدیمی گوشهای از بیابان را روشن کرده بود. باران، ریز میبارید.
درباره این سایت