آخرین باری که با اکیپ رفقای چندین ساله رفتیم پیادهروی اربعین، همشون دسته جمعی دعا کردن سال دیگه این سید با زنش بیاد. آشِ ازدواج نکردنم انقدر شور شده بود که حتی مادر پدرای رفیقا که همسفر بودن تا منو میدیدن میگفتن ما فقط دعا کردیم سال بعد دست تو دست خانومت بیای. و بالاخره بین اون همه تیر آرزو که شلیک شد یکیش خورد به هدف! شاید اگه همون موقع بهم میگفتن سال بعد دو نفری میای میخندیدمُ میگفتم نه بابا من برنامهای ندارم.
الآن که داریم دوتایی چمدون میبندیم طوری شده که هی همسر میگه باورت میشه؟ بعد من هی من میگم تو چی؟ باورت میشه؟ کلا زیاد تکرار میکنیم این جمله رو نه بخاطر صفا و لوسبازیای دوران عقد و اینا؛ بل چون ظاهر اینه که دوتامون همچین برنامهای نداشتیم اصلا. D: بگذریم.
امروز یکی از آشناهای خیلی نزدیک میگفت مطمئنی بری اونجا عراقیها موکب زدن؟ گفتم چطور؟ گفت وقتی پرچم ایران آتیش میزنن انتظار چی داری؟ من هیچی نگفتم. مدتهاست هیچی نمیگم چون واقعا رمق و حوصله ندارم. فقط سر ت میدم و تهش کار خودمو میکنم. آشنای نزدیک ادامه داد: «واقعا چرا این همه جمعیت میره پول میریزه تو شکم این عراقیها؟ که چی بشه؟» طبیعتا باید از حرفش شاخ در میاوردم ولی بازم چیزی نگفتم. فقط مرور کردم که چند ده هزار دلار خرج سفر ترکیهش شده بود. همون سفری که عکساشو نشونم داد و با ذوق تعریف کرد که چیها دیده و چه کیفی کرده. فقط مرور کردم که خیلی جدی به آزادی بیان و اندیشه هم قائل بود. خیلی وقته که دیگه پذیرفتم عیسی به دین خود موسی به دین خود. البته این دوتا هم یه دین داشتن :))
---------------------------------------------------
پ.ن: حتما دعاگوی همه رفقا هستیم ایشالا.
پ.ن: یه سفر اربعین طلبت جبران غرغرهای این روزات.
خیلی وقت بود که مطمئن شده بودم نباید از دیجیکالا خرید کنم. ولی چیزی که میخواستم رو پیدا نکردم؛ مجبور شدم و خرید کردم و بازم پشیمون شدم. خیلی بده وقتی اسم و رسم پیدا میکنیم و سوارِ کار میشیم با حقههای ریز و ظریف، مخاطب/مشتریمون رو فریب میدیم. فروشگاهها،رستوران و فستفودیها،هنرمندها و حتی نویسندههای مملکت با این ترفند، کاسبی میکنن. واقعا فرهنگ مزخرفیه. بیخودم نیست انقد براش ضرب المثل فارسی داریم!
داستان از این قراره که دوتا کالا سفارش دادم و آنلاین پولش رو دادم. چون زمان محدودی داشتم برام مهم بود که سر وقت برسن دستم. دو روز بعد از سفارش، پیام اومد که یکی از سفارشهای شما توسط فروشنده تامین نشد و از سبد خرید شما حذفش کردیم. دو روز طول کشید تا پولمو پس بدن! و اتفاق بدتر اینکه زمان ارسال سفارشم رو چند روز از زمان قبلی، عقبتر انداختن. فقط چون یکی از سفارشام رو نداشتن. و اتفاق خیلی بدتر اینکه الان سومین ماهگرد عقد شده و بازم دست خالی دارم میرم پیش همسر!
این چند روز، کیوان و صابر و مهدی زنگ زدن و پیام دادن. بعدِ ۲ یا ۳سال! سه تا از درسخونترین و باهوشترین شاگردها که توی نخبگی و موفقیتشون شکی نداشتم. دوتاشون سه رقمی شدن و یکی همون مهندسی مکانیکی که دوست داشته قبول شده. خیلی خوشحال بودن. مهدی با لحنی که مثل قبل، سرعتی و بچهگونه نبود گفت آقا ربیعی! انگار همین دیروز بود.کلاس نهم بودم.حالم خوب نبود.بهم گفتی بعدا به این روزا میخندی. بعد هی نصیحت کردی وقتی میری دانشگاه چجوری باش و چجوری نباش. اون موقع میگفتم کو تا دانشگاه! حالا تو راه تبریزم برای ثبت نام. کیوان که ذوق سه رقمی شدنش رو داشت گفت اصلا وضعیت روحی خوبی نداشتم. بهش گفتم اگه وضعیت سختی نداشتی شاید انقد بالا نمیشدی. تایید کرد و گفت خیلی لذت داره که سختی کشیدم و موفق شدم. صابر حالا با رتبه خوبش سودای خارج رفتن از سرش پریده. البته فعلاً.! حس عجیبی داشتم. معلم خوشحالی که نگرانه. باغبونی که میوههاش رسیدن ولی از قدرت آفتها خبر داره.
بهشون تبریک گفتم ولی دلم واقعی خوشحال نبود. میدونم دیگه بزرگتر میشن و با واقعیتها خیلی جدیتر روبرو میشن. کم کم رویاها و جاهطلبیهاشون رو فراموش میکنن. دیگه نمیشه با صحبتهای احساسی مجابشون کرد که ایران گل و بلبله و با وجود شما نخبهها گل و بلبلتر میشه. نمیشه قصه گفت از مملکتشون که فقط چندتا خار کوچیک داره که اصلا گل بی خار کجاست.! دیگه خودشون با همه وجود می بینن اینکه همش خار دار شد!
ولی من امیدوارم همچنان.
بالای مغازه گل فروشی نوشته بود لطفاً در انتخاب دیگران دخالت نکنید. بالای دیوار یه املاکی هم نوشته بود در معامله دیگران دخالت نکنید. شاید اینا برای کاسبی خودشون این درخواست ها رو نوشتن. ولی بهترین اصل فرهنگی ای بوده که این مدت یاد گرفتم. البته قبل از اینم روحیه دخالت نداشتم. ولی حالا بیشتر از قبل ضرورتش رو فهم کردم. برای مردم کشورم آرزوی پختگی بیشتر در روابط اجتماعی رو طلب میکنم. الهی آمین.
هیچ وقت از نوشتن سیر نشدم اگرچه گاهی فاصله گرفتم. از روزی که حتی نوشتن بلد نبودم هیچ روزی نبوده که دستکم اندازهی یک جمله، چیزی در جایی ننویسم. سالهای اول وبلاگنویسی، هر روز و حداکثر یک روز در میان پست میگذاشتم. اینکه این روزها این همه! نمینویسم حتی به اندازه یک جمله در مبایل، یعنی چیزی کم دارم. زمانی که زیاد مینوشتم به اندازهی قابل قبولی ورودی داشتم. کتاب میخواندم. آدمها را میدیدم و بیشتر از دیدن و خواندن، فکر میکردم. دادههایی که مغزم به اندازه فهم خودش گمان میکرد میتواند برای دیگران هم جالب و خواندنی باشد. پس مینوشتم. حالا که نمینویسم؛ هم دادهها کم یا به ظن امروزم بیاهمیت شدهاند، هم پاره شدنِ چند پیراهن بیشتر در مواجهه با واقعیتهای زندگی و فاصله گرفتن از ذهنِ آرمانخواهِ آرمانگرِ آن ایام؛ همگی دست به دست دادهاند تا از نوشتن عقب بمانم. همهی این فلسفهها را بافتم که بگویم چیزی نمیدانم و بلد نیستم برای نوشتن. و محتاج فرصت مغتنمی هستم تا بیشتر بخوانم، ببینم و بنویسم.
چند وقت نبودهم؟ ده؟ بیست؟ سی؟ از کی میخوام پست بذارم نشده؟ شنبه؟ دوشنبه؟ جمعه؟ نمیدونم. فقط میدونم به قاعدهی همین مقداری که نبودم و ننوشتم، اتفاق بوده که توی زندگیم افتاده. دست بالاهاش؛ تجربههای دوران نمکی عقد، همراهِ همسری نمکین. و اولین تجربه حضور توی تولید برنامه تلویزیونی که مثل یه کوه بزرگ و سنگین بود با ساعت کاری 7 صبح تا 12 شب. از کوچیکی این دنیا اینکه روز اولی که رفتم سر پروژه، یه چهرهی خیلی آشنا توی اتاق تدوین دیدم که اتفاقا منم برای اون آشنا بودم. دیالوگِ قیافهت آشناس! قیافه توام آشناس! و بعد، کاشف به عمل اومد که هر دو وبلاگنویس بودیم و همدیگه رو میخوندیم و حتی توی اینستاگرام دنبال هم میکردیم. از بزرگی دنیا اینکه بابا! بابا! به اندازه آدما راه برای نون درآوردن هست! اامی نبود توی دوران خوش خوشان عقد، همچین کار سنگین و دهن صاف کنی قبول کنم و حتی بعدها که رفتیم سر خونه زندگی خودمون. هرچند همسر علیرغم اینکه همش برنامهمون رو نقد میکنه(از یکی از شبکهها که همگی ازش جامپ میکنیم پخش میشه D:) معتقده اینجور کاراس که الآنم نشه بعدا نون و آب میشه. اما من معتقدم حالا دنیا که دو روز بیشتر نیست، این دو روزم کار و کار و کار.که وقتی از راه رسیدی خونه اون لیوان چایی که همسر میذاره جلوت رو نتونی دست بگیری از خستگی؟! خب که چی! شما بگید. هم چه حال چه خبر؟ هم بگید کدوم رو ترجیح میدین. کار و کار و کار و پول بیشتر، کار و خانواده و پول کمتر. گزینه سوم هم نداریم، چون شدن نداره برای غیر ژن خوبا.
سلام
.
چند روز بعد از مراسم عقد، توی پارک نشسته بودیم بلال میخوردیم خیلی احساساتی شده بودم به خانومم گفتم «خیلی خوب شد به هم رسیدیم! دیگه به جای اینکه غصهی نداشتن همو بخوریم همش غصهی داشتن همو میخوریم.» نمیدونم چرا بلال رو فرو کرد تو چشمم. زمونه بدی شده. ابراز احساساتم نمیشه کرد.
دیروز بعد از مدتها با بچههای نوجوون، کلاس داشتم. تخته گاز از قم خودمو رسوندم تهران، کجا؟ الهیه، خیابون فرشته سابق. قرار بود از رسانه و فیلم و قصه و نوشتن بگم.ولی اوضاع غریبی رو توی دوتا 45 دقیقه تجربه کردم. بعضی از این نوجوونا خانوادههای به شدت پولداری دارن، و بعضیا بچههای خدمه و سرایدارن. لمس اختلاف طبقاتی نجومی از نزدیک حالمو ناخوش کرد. کجا؟ وقتی که یکی گفت غذای مورد علاقهش کالجوشه. یکی دیگه گفت فقط سوشیای که توی استرالیا خورده رو دوست داره! یکی همش سرش توی آیفون x گلدش بود. یکی دیگه کولهی پاره پورهشو سفت چسبیده بود. حالم اونجایی بدتر شد که یکیشون از کیفش یه بسته پاستیل فوق خارجی بیرون آورد که بخوره. اونا که نداشتن مثل گرسنههای آفریقایی صف بستن جلوش که نفری یه دونه بهشون بده.
دیروز بعد از مدتها سر کلاس، هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط لابلای سر و صدای بچهها هرچند دقیقه به ساعتم نگاه میکردم و منتظر بودم 45 دقیقه تموم بشه.
--------------------------------------------
پ.ن: فکر کنم دیگه برای این کارا و کلاسا پیر شدم.
رهبری توی سخنرانی دیروزشون گفتن اگه جلوی ظلم سکوت کنید خدا شما رو مجازات میکنه. مدت زیادیه که با شنیدنِ کلمهی ظلم، یاد آمریکا و اسرائیل و استکبار جهانی نمیفتم. ظلم همین جاست. توی همین کشور. و عاملینش آدمهای ایرانی و مسلمان. مجازات سکوت، همینیه که داریم میبینیم. تا چند وقت پیش نگران آینده دورمون بودیم که چی میشه. حالا برای همین چند روز فعلی زندگی هم باید پریشون باشیم.
حالا هرکی بهم میرسه محکم میپرسه پشیمونی؟ فقط میگم نه. نمیگم چرا(چون نمیفهمن).
که یارم اونقدر یاره که اگه صد نفر دیگه مثل ترامپ و هم دشمنم باشن، ترس و لرزی ندارم. دل من دیگه فقط وقتی میلرزه که از یارم دور باشم. همین و بس.
روبروی شهرک مهدیه، توی ماشین نشسته بودم. از فوتبال برگشته بودم و تلفنی با همسر حرف میزدم. باران، ریز میبارید. برای همسر از فوتبالِ خشنی که رفته بودم میگفتم. کسی با دست روی پنجرهی ماشین زد. مثل در زدن. سایه دو مرد از پشت شیشههای بارانزده پیدا بود. شیشه را نصفه پایین دادم. دو مردِ سیاهپوست بودند. آن که در زده بود سرش را خم کرد و گفت : آقا؟ داخل شهرک میری؟ سر تکان دادم که بله. یکیشان جلو سوار شد. دیگری عقب. یکی کیسه میوه دستش بود دیگری کیسه نان. سلام کردم. هر دو گفتند سلام علیکم و بعد: «کیلی ممنون». همینطور که با همسر حرف میزدم ماشین را روشن کردم و راه افتادم. به همسر گفتم دو نفر را سوار کردهام. آنها را برسانم دوباره زنگ میزنم. قطع کردم و از آن دو عذرخواهی کردم. گفتم شهرک را بلد نیستم. خودشان آدرس را بگویند. فهمیدند برای شهرک نیستم. حسابی تشکر کردند. نفرِ جلویی با دست، مسیر را نشان داد و گفت «مُستَ(غ)یم».
سکوتِ بینمان دوام نداشت. برای حس قریبی که به اینها دارم سر صحبت را باز کردم. گفتم: «با ایران چه میکنین؟». نفر عقبی خندید. نفر جلویی سرش را پایینی تکان داد و کمی لبخند زد. لبخندش را با خنده جواب دادم. گفتم مردم ما برای مشکلاتشان ناراحت و عصبانی هستند. راهی ندارند. برای همین سرِ دیگران خالی میکنند. بیشتر شماها. برخوردهایشان را به دل نگیرید. نفر جلو تایید کرد و بله بله گفت. برایشان ماجرای آن طلبهی چینی را گفتم که سرِ خیابان سالاریه با چوب زده بودند توی سرش. تعجب کردند و انگار ترسیدند. گفتم «این نوع آدم همه جای دنیا هست. آدمهای بیشعور. فحشهای ما رو بلدین؟». نفر عقبی خندید. جلویی گفت: «بد.کیلی بد». گفتم «بَه! اینا که فحش نیست! بیشعور،احمق،پفیوز. به نژادپرستها باید اینا رو گفت».
سعی میکردم فارسی ساده صحبت کنم. گفتم دلم برایتان ناراحت است. از آن سر دنیا آمدید برای چیزهای بزرگ. بعد برای چیزهای کوچک، خیلی بزرگ آزارتان میدهند. هر دو میگفتند «مشگل نیست. اشگال نداره. ما خودمون کاستیم». بعد که روضهخوانیام تمام شد ناخودآگاه جملهای گفتم که بیرون آمدنش از دهانم را اصلا انتظار نداشتم. «باور کنین امام زمان میاد همه چی درست و قشنگ میشه». این را که گفتم هر دو با صدایی بلندتر و محکمتر تایید کردند. بعد یکیشان زیر لب، دعایی خواند که نفهمیدم. نفر جلویی گفت «سمتی راست، همینجا پیاده میشیم». گفتم «اینجا که وسط بلواره! دقیق بگو بریم جلوی خونتون». گفت «آه! کیلی ممنون». و با دست کوچهای را نشانم داد که آسفالت نبود. دور زدم و وارد کوچه شدم. باران، همهی راه را گِل کرده بود. نفر جلویی دمپایی پایش بود. و قرار بود این راه را پیاده بیاید. کوچه را تا انتها رفتم. یکطرف، ساختمانهای قدیمی، یک شکل و رنگِ رو رفته و طرف دیگر، بیابانِ تاریک بود. نفر جلویی از عقبی پرسید: «شما ساختمان شماره چندی؟». عقبی گفت: «شماره سه». گفتم شما باهم فارسی حرف میزنید؟ گفتند بله. نفر جلویی گفت من برای ساحل عاج هستم، ما فرانسه صحبت میکنیم، او برای نیجریه است، آنها انگلیسی صحبت میکنند. گفتم «چه خوب! پس میتونم دوتا کشور مهمون بشم». خندیدند. رسیدیم. باهم دست دادیم. پیاده شدند. چند بار تشکر کردند. با زلال سفیدی چشمهایشان. با دستهایی که برایم روی قلبشان گذاشتند. دوست نداشتم بروند. دوست داشتم خانهشان دورتر بود. خیره شدم به بیابان تاریک. چراغ برق قدیمی گوشهای از بیابان را روشن کرده بود. باران، ریز میبارید.
خِرَدوَرزی، نویسندگی، روشنفکری همیشه در این مملکت و در هرجای دنیا، جریانساز،موثر و هزینهبَر بوده است. امروز با گروهی از روشنفکرها طرف هستیم که به شدت مشتاق خوابیدن در میانهی لحاف هستند. دو پهلو، مبهم و بدون صراحت میاندیشند و مینویسند. تا خدای ناکرده از دیده شدن و خوانده شدن و شنیده شدن نیفتند. آنها نه تنها جریانسازی نمیکنند بلکه مشغول سوار شدن بر جریانها هستند. میخواهند همه را راضی نگه دارند، تاوان جریانسازی را ندهند و کسی را نرنجانند اما پرطرفدار باقی بمانند. پس وسط لحاف میخوابند.
اولای هفته پیش بود. از کارِ زیاد خسته شده بودی. مثل روزای اولِ هر پروژه که کار گره میخوره و به سختی میگذره، عصبی بودی. یه کم که آروم گرفتی.دیدی بخش زیادی از آرزوهای دو سه سال اخیرت رو داری زندگی میکنی. بدون اینکه متوجه باشی یه زمانی چقدر توی خیالت با نا امیدی، تصورشون کردی. آدمی توی خیالاتش کاملا آزاده و میتونه به غایت، جاهطلب باشه. و «تو»ی امروز چیزهایی به دست آورده فراتر از جاهطلبیهای درون خیالاتش. باید اعتراف کنی زندگی با همهی زشتیاش، بسیار بسیار خوشگله. اصلا زشتیا هستن تا خوشگلیا خوشگل باشن. و خدای بالاسر، بیش از تصورات و ترشحات مغزی تو، زرنگ و باهوش و تمداره. عَی شیطون!
داستان عکس:
مربوطه به پروژه چند ماهِ پیشه که تا تموم شدنش مو سفید کردم. اینجا که نشستم محل ضبط آیتمهای مستند بود. زمانِ استراحت بود و اومدم
نشستم روی صندلی سوژهها و به تصویربردار گفتم بگیر. دوربین رو روشن کرد و با بقیه عوامل، کلی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم در حالی که همگی
از حجم کار، لِه شده بودیم و چشمامون از حدقه آویزون بود. وسط این چرت و پرتا تهیهکننده برنامه اومد و دید داریم خوشگذرونی میکنیم.گفت لامصبا کار عقبه. بعد که دید زمان مناسبی رو انتخاب نکرده یه چرخی به صندلی من داد و رفت.منم توی اون چرخش یه لبخندِ گشاد تحویل دوربین دادم و از کادر خارج شدم.
این لیسنده های ضریح، نماینده گروهی از مذهبیون بسیار افراطی هستن و عمدتاً ساکن قم و کاشان و مشهد. اقلیتی که اتفاقا مخالفت شدیدی با جمهوری اسلامی دارن به خاطر وحدت شیعه و سنی و مخالفت با قمهزنی. اگه داستان اوایل انقلاب و اختلاف بزرگ شیرازیها با امام خمینی و سهم نبردن طایفهشون از قدرت رو داخل این ماجراها نکنیم.بازم اینها نه تنها نمایندهی تفکر حکومت نیستن بلکه از بیخ و بُن باهاش مشکل دارن. نمیخوام حکومت خودمون رو از رفتارهای اشتباهی که به اسم دین داشته مُبّری کنم ولی در مقایسه با این گروههای افراطی، حکم سوئیس رو داره در برابر بنگلادش. دیدم که میگم.
چندسال اولِ حوزه جایی بودم که از نزدیک با اینها آشنا شدم. مثلا همین فردِ عکس سمت راست که با اشتهاء لیس میزنه رو توفیق داشتم(!) و از نزدیک دیدمش. بخاطر قد بلندش بهش میگن «حسین مِنار». یه هیئتی توی قم دارن که زیر زمینی برگزار میشه و تا سر تا پاشون خونی مالی نشه از نظرشون عزاداری نکردن. منش و باورهایی دارن که مغز آدم از شنیدنش سوت میکشه. چه رسه دیدنش. بارها ازشون شنیدم که قائلن اهل سنت در کفر مطلق هستن و خونشون هدره. میدیدم طوری در عاشورا و بقیه ایام قمه زده بودن که جمجمه و فرق سرشون کامل از هم جدا شده بود. وقتی میگفتیم این کار وهن دین و مذهبه میگفتن اتفاقا اهل سنت و وهابی(این دو رو یکی میدونن) باید از ما بترسن؛ وقتی ببینن ما با خودمون چه کار میکنیم پس با اونها چه میکنیم! یعنی اگر سلاح و قدرت دست اینها بود الان ما هم یک داعش شیعی_ایرانی داشتیم.
اون طرف، مسیح علینژادم نشسته منتظر. عقدههای کودکیش از دین و مذهب رو با مانور دادن روی رفتار همین پوفیوزهای افراطی خالی میکنه و جیب خودش رو پر پولتر و ذهن ایرانی بیخبر رو مشوّشتر از قبل. خلاصه اینکه شما هم در جریان باشین.
سلام آقای فارست گامپ. امیدوارم نامهام به دستت برسد. خیلی مشتاقم بدانم هنوز روی نیمکتِ ایستگاه اتوبوس نشستهای یا رفتهای. کاش من هم میتوانستم در سال 94 میلادی کنار تو بنشینم. مطمئنم هرگز همنشینی با تو را ترک نمیکردم. کاش میشد دوباره زندگیات را تعریف کنی. الان کجایی؟ چه کار میکنی؟ هنوز پینگپونگ بازی میکنی؟ جای تیری که به باسنت خورده بود خوب شده؟ پسرت دانشگاه میرود؟ مطمئنم همهاش را گوش میدادم. من از قصه خوشم میآید. مخصوصا قصههایی که قهرمان دارند. مخصوصا آنهایی که قهرمانِ خنگ دارند. شکلات هم خیلی دوست دارم. در بستهی نامهام برایت سوهان حاجحسین گذاشتهام. همهاش شیرین است. ما اینجا در ایران، عادت داریم همه چیز را شیرین بخوریم. برای همین ممکن است اولش از سوهان خوشت نیاید. اما کمکم عادت میکنی. ممنون میشوم توام برای من یکی از آن بستههای شکلات را بفرستی. شکلاتهای آمریکایی حرف ندارند. راستش برای من هم مهم نیست بدانم از زندگی چه چیزی نصیبم میشود. همیشه چشمهایم را بستهام؛ صبر کردهام کسی در گوشم یا دلم چیزی بگوید. مثلا بگوید انجامش بده مهدی. من هم انجامش بدهم. همانطور که جنی پشت سر تو میایستاد و فریاد میزد: !Run forrest Run. و تو فقط میدویدی. بدون اینکه بدانی قرار است چه چیزی سر راهت سبز بشود. راستش را بخواهی همیشه با تو همذاتپنداری میکنم. نه برای اینکه شکلاتهای زندگیام مثل زندگی تو گاهی تلخ بودهاند، گاهی شیرین، گاهی بیمزه و گاهی خراب. برای اینکه من هم مثل تو یکی دو تختهام کم است. شاید مثل تو بهرهی هوشی پایینی نداشته باشم. ولی مطمئنم درست مثل تو خنگ و دیوانهام. برای همین دوست دارم دوباره دویدن را شروع کنی تا من هم همراهت بیایم. دوست دارم زنم هرکاری دلش میخواهد بکند حتی اگر باب میل من نباشد. دوست دارم دوباره جنگ بشود و بروم بجنگم. حتم دارم دیوانهوار، زخمیها را روی دوشم میگذارم و نجات میدهم. حتی دارم خودم هم زخمی میشوم. با همهی علاقهای که به بستنی دارم امیدوارم تیر به باسنم نخورَد. ولی اگر رئیسجمهورمان بخواهد مدال شجاعت بدهد حتما نوشابه با نشان حلال(نه از آنها که تو خوردی) زیاد میخورم که دیالوگ تو را در جواب سوالش بگویم. ولی تلویزیونِ ما حرفم را سانسور میکند. معنی سانسور را میدانی؟ سربسته بگویم خیلی از ما ایرانیها آخر نفهمیدیم مشکل تو با جنی چه بود! ولی خدا را شکر که آخر به سرانجام رسید و بچهدار شدی.
آقای فارست! مدت زیادیست که زندگی به مردم کشورم فقط شکلات تلخ داده است. آنقدر زیاد که دیگر سوهان حاجحسین به ما مزه نمیدهد. مادر دلسوزی داشتی. خدایش بیامرزد. مادرهای ما زورشان نمیرسد یا بلد نیستند برایمان کاری بکنند. واقعیتش سهم رئیسجمهور کشور توام در این تلخیها کم نبوده. امیدوارم دوباره مدال بگیری و پیش رئیسجمهورتان بروی و این بار، o r s ریخته باشی توی نوشابههایت. فقط خواستم به جنی بگویی برایمان از آن بالا فریاد بزند ! Run iran Run . و اگر برنامه دویدن داشتی من را هم خبر کنی.
طرفدار تو:
مهدی از ایران.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ممنون از هلما که دعوت کرد. این بازی جالب رو آقاگل راه انداخته. نمیخوام کسی توی معذوریت قرار بگیره هرکسی خواست پست بنویسه بخونیم حال کنیم.
با سلام و درود به روح و جسم همه کسایی که تا این مرحله زنده موندن. توی این شرایط که همگی مجبوریم به خونهشینی و تقریبا از صحنه اجتماع محو شدیم؛ شاهدیم که اینتساگرامیون شوآفِ «حالا تو خونه چیکارها میشه کرد» راه انداختن. ازونجایی که وبلاگیون کمتر دنبال شوآف و بیشتر اهل عمل هستن و روحیاتشون به هم نزدیکتره، بد ندیدم هرکی هرچی بلده و به ذهنش میرسه که مناسب زندگی فردی و خانوادگیه؛ اینجا بنویسه. خیلی جدی لازم داریم به جای فرو رفتن در خود، فرو برویم در همهی چیزهایی که حالمون رو بهتر میکنن. پس بنویسید. محدودیتم نداره. هر نوع سرگرمی از بازی گرفته تا کتاب، فیلم و سریال، موسیقی و پادکست تا ور رفتن با وسایل خونه، آشپزی، خیاطی، ورزش.هرررر چی که بشه توی خونه انجامش داد و حال کرد بنویسید.
---
پ.ن: نظرات این پست بدون تأیید است.
پ.ن: پیشنهادهای خودمم کامنت میکنم.
پ.ن جدید: مواردی که گفته شده رو بولد کردم. تکراریها رو بولد نمیکنم.
پ.ن الان: دمتون گرم!
درباره این سایت